خبر های امروز : 4
واقعیت جنگ؛ چیزی فراتر از روایت‌ها و فیلم‌ها
شماره خبر : 8042
00:05 1404-02-29
جانباز ۷۰ درصد یوسف عزیزی‌زاده مطرح کرد:
واقعیت جنگ؛ چیزی فراتر از روایت‌ها و فیلم‌ها
جانباز ۷۰ درصد «یوسف عزیزی‌زاده» گفت: صحبت کردن درباره دوران اسارت، جنگ و رشادت‌ها برای خودمان هم سخت و دردناک است، چه برسد به اینکه بخواهیم آن را برای نسل الان بازگو کنیم.

به گزارش پایگاه خبری تحلیلی هرمز، در سایه‌سار نام‌های بزرگانی که امروز امنیت و آرامش این سرزمین را مدیون ایثار و فداکاری‌شان هستیم، زندگی جانبازان فقط یک برگ زرین از گذشته نیست؛ بلکه چراغی روشن برای مسیر آینده است.

«یوسف عزیزی‌زاده»، جانباز ۷۰ درصد دفاع مقدس و یکی از اهالی صبور بندرکنگ، در گفت‌وگو با خبرنگار نوید شاهد هرمزگان، با صداقتی بی‌نظیر از خاطرات تلخ و شیرین سال‌های جنگ تحمیلی می‌گوید. کودکی‌اش با مسجد و حسینیه و نوجوانی‌اش با بسیج و جبهه پیوند خورده است؛ او از روزهای پرشور و پرشهادت، استقامت مردمان جنوب و دغدغه‌های امروز بازماندگان راه ایثار سخن می‌گوید. روایت این جانباز سرافراز، تنها بیان یک تجربه نیست، بلکه یادآور ارزش‌های جاودانی است که این خاک به‌ واسطه آن‌ها استوار مانده است.

جانباز ۷۰ درصد «یوسف عزیزی‌زاده»، از خاطرات کودکی و پیوندش به حسینیه و مسجد در آن زمان می‌گوید: در یک خانواده‌ی نسبتاً پرجمعیت و معمولی در شهر بندرکنگ به دنیا آمدم؛ پنج برادر و چهار خواهر بودیم و من، فرزند چهارم از بین پسرها بودم. پدر و مادرم از اهالی مسجد و حسینیه بودند. فضای خانه‌مان آمیخته با دین و هیئت بود. مثل بیشتر بچه‌ها، اهل بازی و شیطنت بودم؛ شاید حتی شلوغ‌تر و پر جنب‌ و جوش‌‌تر از بقیه بودم.

وقتی انقلاب شد، من کلاس چهارم ابتدایی بودم. این انقلاب و بعد تر جنگ تحمیلی، مسیر زندگی من را به‌ کلی عوض کرد.

تنها سه ماه از شروع جنگ گذشته بود که به عضویت بسیج درآمدم و آموزش‌های اولیه را پشت سر گذاشتم. علاقه‌ام به مسجد، حسینیه و فعالیت‌های بسیج، ریشه در خانواده‌مان داشت. خدا رحمت کند مادربزرگم را؛ خادم و بانی حسینیه بود. پدرم هم هر سال ختم قرآن می‌گرفت و ایام محرم، مجلس عزاداری برپا می‌کرد. حتی ناهار تمام روزهای محرم را به نیت حضرت ابوالفضل (ع) می‌دادند. این روحیه‌ مذهبی و حسینی از کودکی در من شکل گرفته بود.

با آغاز جنگ، کم‌کم جذب بسیج و بعد هم سپاه شدم. رفتن برادرم حاج محمد به جبهه در سال‌های ۱۳۶۰ و ۱۳۶۱ و همچنین حضور برادر دومم در جبهه، باعث شد من هم پا به این مسیر بگذارم و راهی مناطق عملیاتی شوم.

مسیر مبارزه و عهدی که به جبهه ختم شد

از سال ۱۳۵۹ که وارد بسیج شدم، مسیر مبارزه را انتخاب کردم؛ مسیری که تا سال ۱۳۶۳، یعنی زمان اعزامم به جبهه، ادامه داشت. آن چند سال برایم مثل حلقه‌ی اتصال بود؛ بین روزهای نوجوانی و حضور در میدان جنگ. اولین‌بار در سال ۱۳۶۳ مجروح شدم و از همان‌جا، این وابستگی به جبهه و جهاد، در تمام زندگی‌ام جریان پیدا کرد؛ از دوران اسارت گرفته تا عضویتم در سپاه و هنوز هم این وابستگی ادامه دارد.

در سال ۱۳۶۲ تصمیم داشتم به جبهه بروم، اما چون دو برادرم آن زمان در خط مقدم بودند، اجازه حضور پیدا نکردم. برادرانم، موسی و علی عزیزی‌زاده، به همراه پسر عمه‌مان، اسماعیل غلامی منفرد، سه نفر از اعضای خانواده‌مان آن روزها در جبهه حضور داشتند. با وجود این، دل من درگیر بود؛ من و شهید غلام آرمون با هم عهد کرده بودیم که از همان اول دبیرستان، با هم راهی جبهه شویم.

شهید غلام آرمون هر روز پشت در دبیرستان منتظرم می‌ماند تا شاید بتوانم رضایت خانواده را بگیرم و همراهش راهی جبهه شوم. از زبان مادرشان شنیدم که حتی یک‌ بار وقتی پدرش در خواب بود، انگشت او را روی برگه رضایتنامه گذاشتند تا اجازه‌ی اعزامش صادر شود. چنین بود اراده‌ و شوقی که ما نوجوان‌ها برای رفتن به میدان داشتیم.

مجروحیت و ایستادگی

سال ۱۳۶۳ بود که همراه با آقای عیسی افراز، هم‌کلاسی‌ام، برای اولین بار به لشکر ۱۹ فجر اعزام شدیم. سه نفر از افراد خانواده‌ام که در جبهه حضور داشتند برگشته بودند و من ماندم تا راهی جبهه شوم.

در آبادان بودم، نزدیک به سه ماه به شروع عملیات بدر مانده بود، که در خط آبادان مجروح شدم. سپس در اهواز دوباره مجروحیتم شدت گرفت و به قدری زخمی شدم که مجبور شدم به شیراز منتقل شوم. آن زمان پدرم خانه‌ای در شیراز داشت و به همین دلیل بعد از مجروحیت، به آنجا رفتم و در عملیات بدر شرکت نکردم. بیشتر دوستانم اعزام شدند، اما من به خاطر شدت جراحت نتوانستم همراهشان بروم.‌

پس از بهبود نسبی، به بندرکنگ بازگشتم و دوباره عازم جبهه شدم. در آبادان از ناحیه صورت و در اهواز از ناحیه پا مجروح شدم. پایم را گچ گرفتند و با عصا راهی شیراز شدم تا مرخصی استعلاجی بگیرم. وقتی گچ را باز کردند، دوباره به لشکر ۱۹ فجر برگشتم.

با وجود دو بار مجروح شدن و حضور در جبهه، درس را رها نکردم و در سال ۱۳۶۵ برای امتحان نهایی به خانه برگشتم. یک سال دیگر در تحصیل ماندم و پس از آن دوباره اعزام شدم و تا پایان جنگ در جبهه‌ حضور داشتم.

حفظ و انتقال فرهنگ ایثار و شهادت به نسل آینده

صحبت کردن درباره دوران اسارت، جنگ و رشادت‌ها برای خودمان هم سخت و دردناک است، چه برسد به اینکه بخواهیم آن را برای نسل الان بازگو کنیم. اما امروز یک مسئولیت بزرگ مقابل این نسل داریم و آن هم حفظ و انتقال فرهنگ ایثار و شهادت است.

به دلیل مشکلات اعصاب و روان ناشی از جبهه، خودم را ممنوع تصویر، ممنوع منبر و ممنوع صدا کرده‌ام و ترجیح می‌دهم جایی صحبت نکنم. حتی در جمع همکاران سپاه، سازمان یا منطقه هم نمی‌توانم زیاد حرف بزنم؛ تحملم کم می‌شود.

همیشه با خودم می‌گویم، این سید (سید علی خامنه‌ای) چقدر تنها و مظلوم است. بعد از شهادت حاج قاسم همه چیز برایم سخت‌تر شده. اما یقین دارم هنوز مردان واقعی میدان هستند که تا پای جان پایبند راه‌اند و تا کنون خیلی‌ها زحمت کشیده‌اند و پای کار مانده‌اند.

واقعیت جنگ؛ چیزی فراتر از روایت‌ها و فیلم‌ها

یادم هست یکبار به آقای ابوترابی گفتم: «آقا، یک دعایی بکن.» آن زمان چشمم تازه تخلیه شده بود و بیناییم خیلی ضعیف بود. هر جا می‌رفتم باید چشمم را می‌بستم. گفتم: «حاج آقا، دعا کنید من نه بصر دارم و نه بصیرت.» او پیشانیم را بوسید و چیزی گفت که یادم نیست، اما یادم هست آن حرف آرامم کرد.

بچه‌های آن زمان پاک بودند. آن‌هایی که لایق بودند رفتند و ما ماندیم، و حالا کاری از دستمان برنمی‌آید. شهید حاج قاسم سلیمانی می‌گفت هیچ کدام از فیلم‌ها و روایت‌های جنگ، حتی یک دقیقه از واقعیت‌های آن را نمی‌تواند نشان دهد.

در اسارت، پاسدارانی بودند که برای شناسایی نشدن ریش‌شان را آتش زدند یا با شیشه تراشیدند. من هم صحنه‌هایی داشتم که مجبور شدم بعضی ترکش‌ها را با سیم خاردار بیرون بکشم.

شجاعت نوجوانان بود که جنگ را رقم زد

به یاد دارم شخصی به اسم آقای صادق سالاری را داشتیم که به او یک سر نیزه دادیم و با بچه‌های تخریب گفتیم جلو برود و در میدان مین سرنیزه بزند تا جاهای امن را پیدا کنیم. او یک چاله انفجاری پیدا کرد که فقط به اندازه مخفی شدن خودش جا داشت.

شب‌ها این پسر ۱۳ ساله را با چند نارنجک، آرپی‌جی و سیم تلفن جلو می‌فرستادیم. اگر کلاه‌ سبزهای عراقی می‌رسیدند، احتمال داشت سرش را ببرند و ما خبردار نشویم.

نه آموزش حرفه‌ای داشتیم و نه می‌دانستیم سنگر کمین چیست. فقط چیزهایی که از سرهنگ دلشاد، فرمانده گروهان‌مان، آموخته بودیم را اجرا می‌کردیم. دار و ندارمان همین آموزش محدود و تجربه میدان بود که فقط او یادمان داده بود. با همین آموزش‌ها و تجهیزات کم، روبه‌روی لشکر مجهز عراق می‌ایستادیم.

یادم هست در شلمچه، بچه‌های کم‌ سن و سال چگونه رشادت کردند؛ زمانی که چیزی برای دفاع نداشتیم و عراقی‌ها با تانک حمله می‌کردند، اما ما با کلاش و آرپی‌جی آن‌ها را مجبور به عقب‌نشینی می‌کردیم.

مردم نجیب ما همیشه پای کشور ایستاده‌اند

من شرمنده این مردم، این خاک و شهدا هستم و از خدا آمرزش می‌خواهم که نتوانستم آن‌طور که باید حق دین و مردم را ادا کنم. به مسئولین می‌گویم هوای این مردم را داشته باشند. مردم ما نجیب‌اند و همیشه پای نظام، رهبر و کشورشان ایستاده‌اند. مردم ما همواره استوار و وفادار به این آب و خاک بوده‌اند و در آینده هم همین‌طور خواهند بود.

امیدوارم هم در این دنیا و هم در آخرت عاقبت به خیر و رو سفید باشیم. ان‌شاءالله خدا چنان کند که سرانجام کار هم خودش راضی باشد و هم ما رستگار شویم.

انتهای خبر/

نظرات
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.

هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نفری باشید که نظر می‌گذارید!