
شهر بوی بارگاه گرفته بود. هنوز آفتاب بر بندرعباس کامل نتابیده بود که شمیم آشنای صحن و سرای امام رضا علیهالسلام، با قدمهای خدام رضوی، در کوچههای جنوب پیچید. اینبار کاروان «زیر سایه خورشید» به جای گنبد طلایی، با پرچم سبز حرم آمده بود؛ پرچمی که قرار بود مرهمی باشد بر دلهای بیقرار، بهویژه دلهای کوچکی که از نعمت آغوش پدر محروماند.
در گوشهای از بندرعباس، جایی میان دلتنگیهای خاموش و رؤیاهای کودکانه، روزی از جنس نور رقم خورد. کاروان «زیر سایه خورشید» با پرچم متبرک حرم امام رضا علیهالسلام، قدم به فرهنگسرای دوراهی ایسینی گذاشت؛ جایی که کودکان بیسرپرست، چشمانتظار پناهی آشنا بودند.
فرهنگسرای دوراهی ایسینی، در نخستین روز اردیبهشت، میزبان مهمانی متفاوت شد؛ مهمانی از جنس نور و نوازش. کودکان بیسرپرستی که شاید «پدر» را تنها در قصهها شنیدهاند، حالا خود را در آغوش بابا رضا میدیدند. صدای صلوات، اشکهای بیامان، و دستان کوچکی که پرچم متبرک را لمس میکرد، صحنههایی را رقم زد که به سختی میتوان در واژهها گنجاند. یکی از کودکان در گوش خادم زمزمه کرد: «به امام رضا بگویید دلمان برایش تنگ شده...» و انگار تمام شهر، در آن لحظه بغض کرد.
صدای صلوات، لبخند خدام و پرچمی سبز که گویی بوی صحن گوهرشاد را با خود آورده بود، همهچیز را برای یک دلدادگی مهربانانه آماده کرده بود. کودکانی که شاید هیچگاه فرصت زیارت نداشتند، اینبار انگار خود حرم را در آغوش گرفتند. دستان کوچکی که با احترام و اشتیاق به پرچم میرسید، نگاهی که آرام میدرخشید و اشکهایی که از چشمهای خاموش جاری میشد، سکوت فضا را پر از نجوا کرده بود.
کاروان زیر سایه خورشید رفت، اما پرچم امام رضا علیهالسلام برای لحظاتی کوتاه، پدری شد برای دلهایی که پدر را در قاب خاطرهها جستوجو میکردند.
انتهای خبر/