روایتی از زندگینامه شهید عوض سالاری “از زبان برادرشهید”

روایتی از زندگینامه شهید عوض سالاری “از زبان برادرشهید” نام ونام خانوادگی:عوض سالاری سردری نام پدر:بختیار تاریخ تولد:۱۳۴۰ محل تولد:سیرمند تاریخ شهادت :۲۶/۱/۶۱ مکان شهادت:دهلران نوع شهادت:اصابت تیربه سر محل دفن:سیرمند- مزرعه خانواده پر جمعیتی بودیم. پدرم مثل سایر مردان روستا باغداری و کشاورزی می کرد. وضع مالی مان زیاد تعریفی نداشت. ما ۶ بچه […]

روایتی از زندگینامه شهید عوض سالاری “از زبان برادرشهید”
نام ونام خانوادگی:عوض سالاری سردری
نام پدر:بختیار
تاریخ تولد:۱۳۴۰
محل تولد:سیرمند
تاریخ شهادت :۲۶/۱/۶۱
مکان شهادت:دهلران
نوع شهادت:اصابت تیربه سر
محل دفن:سیرمند- مزرعه

خانواده پر جمعیتی بودیم. پدرم مثل سایر مردان روستا باغداری و کشاورزی می کرد. وضع مالی مان زیاد تعریفی نداشت. ما ۶ بچه ی قد و نیم قد بودیم و پدرم به زحمت ومشقت مخارج زندگی را تامین می کرد. پدرو مادرم هردو اهل نماز و متدین بودن و زندگی روستایی مان ساده ،اما صمیمی بود . ما بچه های آرامی بودیم اما عوض از همه ی ما ساکت تر و سر به زیرتر بود. مدرسه رفتنمان هم مشکلات خودش را داشت.
عوض ابتداییش را که تمام کرد برای مقطع راهنمایی به روستای پای قلعه رفت. چون وسیله ای نبود به اجبار این مسیر را پیاده طی میکرد.به هر سختی که بود تا سوم راهنمایی ادامه داد. اگر می خواست ادامه تحصیل بدهد می بایست به شهر برود اما او اوضاع زندگیمان را می دید و می فهمید که پدر از عهده خرج و مخارج تحصیلش بر نمی آید. درس را که رها کرد ، شروع به کار نمود و در کنار پدر و برادرم مشغول کشاورزی و باغداری شد . یکسالی هم با یکی از برادرهایم به روستای سرخان رفتتند و آنجا به کشاورزی مشغول شد. ما بچه ها بزرگ شده و سعی میکردیم کمک خرج پدر باشیم تا کمی بار زندگی راازدوشش برداریم.زندگیمان داشت رونق می گرفت .
عوض تصمیم گرفته بود داوطلبانه به سربازی برود هیچکس مخالفتی نکرد و بلاخره در تاریخ ۱۵/۸/ ۵۹ اعزام شد.آموزشی اش ۰۵ کرمان بود و بعد از آن هم به توپخانه اصفهان منتقل شد. سربازی که بود خیلی کم به مرخصی می آمد و بعدا ما فهمیدیم که داوطلبانه از اصفهان به جبهه رفته است اولین مرخصی که آمد خیلی تغییر کرده و رفتار و کردارش و حتی حرف زدنش مثل آدم بزرگها شده بود. می گفت ((آنجاکسی به فکر این دنیا و پدر و مادر و اینجور چیزها نیست. آنجا فقط جنگ است و شهادت.)) برای کسی که راه و هدفش راپیدا کرده بود گفتن این حرفها طبیعی بود. اما ما این حرفها را نمی فهمیدیم و درک نمی کردیم . حرفهایش تکان دهنده بود . خیلی ها تحت تاثیرحرفهای او به جبهه رفتند یکبار که مرخصی آمده بود همگی اصرار داشتیم همین جا بماند. می گفتیم تو دیگر زحمت خودت راکشیده ای و دینت را ادا کرده ای. اما در جوابمان می گفت:((من باید بروم و تا آخر قطره ی خونم را در راه اسلام فدا کنم.))حتی یک بار از من خواستند به منطقه عملیتاشان بروم .انجا که رفتم فرمانده شان رو به من کرد و گفت: ((ما هر چه به برادرتان می گوییم شما تا حالا چندین مرحله جبهه بوده ای دیگر به مرخصی برو و دوباره بعد از مدتی اعزامت می کنیم قبول نمی کند. شما که بزرگتر هستید با او صحبت کنید بلکه راضی شد))با او که صحبت کردم گفت:((امکان ندارد من مرخصی نمی آیم .))و تا به خودمان آمدییم سوار ماشین شدد و به خط مقدم رفت و من هم ناامید به خانه برگشتم .
من در نیروی انتظامی شاغل بودم یک روز از سپاه پیغامی به دستم رسید که خودم را به بندرعباس برسانم به آنجا که رفتم خبر شهادت عوض را به من دادن و گفتند که او در عملیات بیت المقدس در منطقه دشت عباس در اثر اصابت گلوله به سرش به شهادت رسیده است بغض گلویم را گرفته بود خبر شهادت عوض برایم خیلی سخت بود و سخت تر از آن می بایست خبر شهادتش را به پدر و مادرم می دادم . مادرم داغدار بود چند سال پیش یکی از برادرهایم در اثر تصادف از دنیا رفته بود. مطمئن بودم مادر متحمل شنیدن خبر شهادت عوض را ندارد اما چاره ای نبود. می بایست پیکر شهید را برای دفن به روستا می بردم. آنجا که رسیدم خبر شهادت عوض به سرعت همه جا پیچید مادرم تا که فهمید عوض شهید شده از هوش رفت ما هم دست کمی از او نداشتیم تحمل داغ برادر نداشتیم او را در بهشت زهرای روستای سر در به خاک سپردند او رفت و منتقمان خونش شهیدان گرانقدر روستایمان محمد و قدرت الله سالاری نیز پیروان او به قافله شهیدان پیوستن تا نامشان در قلب ما و در تاریخ عشق و عاشقی جاوید بماند.

روحشان شاد و یاد شان گرامی باد